رقیه توسلی/
تسلیم میشوم. دلم به حال خودم و ترسهایم میسوزد و به حال برادرزادهای که اصرار دارد یک ذره دوچرخه سوار شوم.
اول موهای فرفری «وحید» را میکشم تا دلم کمی خُنک شود، بعد رو به خواهری وصیت میکنم اگر اتفاقی افتاد، خون فرید مُباح است.
رفتهایم روستا، سری بزنیم به باغمان. نوهها دوچرخههایشان را آوردهاند تا کمی آنجا پاییز را رکاب بزنیم.
سوار که میشوم احساس میکنم همان دخترِ ۶ سالهام که علی و رضا و مائده و محمد دورهاش کردهاند تا تَه تغاری خانه نترسد... تا یادش بدهند وقتی دوچرخه، کمکی داشته باشد دیگر از واژگون شدن خبری نیست.
نفس عمیق میکشم و راه میافتم. آفرینش، گل ترمه و آبان هم میرانند. بعد از سی و یک سال زیر شاخههای نارنگی و پرتقال رکاب میزنم. صدای رودخانه از قبل واضحتر شود، صدای سارها، گنجشکها، آواز نسیم که در گوش برگها پچ پچ میکند... پرت میشوم به گذشته. «علی» و «محمد» شبرنگ گرفتهاند و «رضا» قمقمه زرد خریده برای دوچرخهام.
شادی دور سرم چرخ میخورد و خندان و دلتنگ میشوم. از پیست میزنم بیرون و میروم سمت پایین باغ. آنجا که پشتِ سیم خاردارها، رودخانه است.
یادِ «آقاجان» افتادهام. یاد علی و محمد. یاد گذشتهها. یاد «عزیز» که آنوقتها بعدِ هر شبگردی هم مرا حسابی میسابید، هم دوچرخهام را.
رکاب میزنم و از خودم میپرسم واقعاً دنیا چند عدد حال خوب کنِ دیگری دارد که تا امروز از لمسشان محروم ماندهام؟ چرا نشستهام خوشیها، یک روز پیدایم کنند؟ چرا کاشف لذتهای کوچک و بزرگ نیستم؟
صدای «فرید» از دوردستها میآید: غلط کردم عمه جان... بهخدا پس دادن دوچرخه قرضی ثواب دارد.
پیاده میشوم و روزمرگیها را میدهم دستِ آب روان و صورتم را میشویم... تصویرم توی رود میافتد... چهره زنی که سَرِ کِیف آمده اما توی جانش حسرت دارد.
چشمهایم را میبندم و قول میدهم بعد از این نگذرم از فهمِ لذتهای ساده و کوچک؛ از دیدن مورچگانی که دارند با مشقت حشرهای را از میانه سنگها میکشانند تا خانه... از همدمی زن و شوهر کشاورزی که آن دستِ رودخانه، سبزیکاری راه انداختهاند... و از حال و هوای چوپانی که نی ندارد و پنج دانه گوسفندش را با سازِ موبایل سرگرم میکند.
نظر شما